محمد جواد قدسي
تازه به جبهه آمده بود و عقيده داشت هيچ چيزي جز شوق شهادت او را نميتوانست به جبهه بكشد.
استعداد خاصي در تيراندازي و گرفتن گرا داشت. معمولاً از گروه جدا ميشد و به نقاط ويژهاي براي گرفتن و مخابره گراي دشمن ميرفت. هر كس از كار او تعريف ميكرد، ميگفت: «من بيلياقت گراي دشمنو ميگيرم، اما شما گراي شهادت رو.»
يك روز پشت خاكريز، زير رگبار پي در پي دشمن، در حالي كه از ترس، چهرهاش خيس عرق بود، به يكي از بچهها گفته بود: «عنقريب كه همهمون شهيد بشيم.» و او جواب داده بود: «شهادت بسته به امر حق و لياقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتي پشت تريبون زندگي و شهادت دادي كه من بندة خدا هستم، آنوقت پشت خاكريز هم كه نباشي، شهد شهادت را ميتوني تجربه كني. در ثاني، بعضيها تانك خدا هستن، مهمات خدا و نمايندة خدا هستن. خدا نميخواد به اين زودي از كار بيفتن و عزل بشن.»
روزهاي سخت جنگ ميگذشت. رفقايش يكي يكي شهيد شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه كرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعايش نرسيده بود: «شهادت!»
گمانش افتاده بود لياقت ندارد. ميگفت: «يا اسمع السامعين! صداي منو ميشنوي و جواب نميدي! منو زير تيغ بياعتناييات نميران. اگر پس فردا جنگ تموم شد، من...»
جنگ در 27 مرداد 1367 با آتشبس متوقف شد و بدن او با همة آن جانفشانيها، حتي كوچكترين زخمي برنداشت. او به صحنة زندگي معمولياش بازگشت و توي شهر، يك بنگاه مسكن دست و پا كرد و مشغول معاملة خانه شد. بعضي وقتها با خودش فكر ميكرد: «كاش خانههاي ما با همة آرامش و راحتيشان ذرهاي بوي سنگر ميداد. اين مردم گاهي وقتها براي خريد خونه چه كارها كه نميكنند. نميدونن كه تو دنيا مسافرن.»
اما كمكم سيل روزمرگي و بوي ماديات او را هم از هواي جبههها جدا كرد. ديگر دشمن نبود، جنگ نبود، خمپاره نبود كه شهادت را به ياد او بياورد. نمازهايي كه با شور و شعف ميخواند، حالا بعضي وقتها قضا ميشد. به شدت فكر ماديات بود.
چند سالي ميشد كه قرآن و دعاي كميل و زيارت عاشورا، او را ياد آن شوق شهادت نينداخته بود؛ تا اينكه يك زوج جوان به بنگاهش آمدند... سند خانهاي را كه از او خريده بودند با عصبانيت به او دادند و مرد جوان گفت: «اين سند جعلييه. با شناختي كه بنده از شما دارم مطمئنم خودتون هم از اين موضوع بيخبر بودين. اگه ما آمديم اينجا به خاطر معرفي پدرم بود. همين چند روز پيش تو سفر كربلا شهيد شد. اسم شما توي وصيتنامهاش هم هست. نوشته سلامشو بهت برسونيم.»
او كه صورتش خيس عرق شده بود، وصيتنامه را گرفت و نگاه كرد: «پسرم! قباله و سند وجود ما دست خداست. اگه با مُهر گناه جعلش كردي، تعجب نكن كه يه تيكه جهنمو بهت بدهند. پسرم! كسي لياقت شهيد شدن داره كه پشت تريبون زندگي رودرروي خدا بتونه با عملش شهادت بده كه من بندة توأم، نه فقط پشت تريبون جنگ... پسرم! شهادت را در عرصة بزرگ زندگي در پيشگاه خدا پيدا كن، نه در عرصة جنگ و دامن دشمن... سلام مرا به همسنگرم (...) برسونيد و بگيد بارها براي رسيدنش به آرزوي بزرگش دعايش كردم.»
حرفهاي خودش بود. حرفهايي كه مثل الهامات غيبي در راز و نيازهاي جبهه آموخته بود. عرق شرمندگي از صورتش ميچكيد. گفت: «راستي راستي كه نبايد گرد و غبار فراموشي را فراموش كرد. خمپارة نسيان، از سلاحهاي شيطونه.» و آنگاه به خاطر ميآورد كه در ايام جنگ چطور با زيارت عاشورا، دعاي توسل و كميل و نماز شب، به چاشني وجودش ضربه ميزد تا بيكار نماند و وجودش را وقف خدا نگاه دارد. از آن جوان معذرتخواهي كرد و كارش را درست كرد و حلاليت طلبيد. سر ظهر بود. صداي اذان به گوش ميرسيد. اين بار فراموش كرد درِ بنگاه معاملاتياش را قفل كند.
□
چند روزي بود كه با كاروان راهي كربلا شده بود و همسايهها ميديدند كه حجلهاي بر در مغازة او نصب شده است...