از کسی پرسیدند چند سال داری؟
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟
این طور که تو پس پس می روی
به شکم مادرت باز می گردی
مولانا
صدای ریزشِ من
مهیبِ ریزشِ جنگل بود
آنگاه که می افتادم
و آوارِ من
شعاعِ نوری که جهان را در بر می گرفت
تا کرمها از لانه سر بر آورند
و قناری بربامِ خانه ی کرکس بخواند آوازِبودن را
وچون که برخاستم
صدای پروازم صدای بالِ شاپرکی بود
که سپیده را نقاشی میکرد بر افق
و رنگِ نگاهِ من سواری می داد خورشید را
بر لبخندِ رنگین کمان
آذرخش در پشت کوهها به خون نشست
و ازسیاهی فرار کرد
مهتاب و آتشِ قلبِ تو هنوز می تپیددر جنگلِ سیاه
وسرشکِ تو هنوز انعکاسِ توانِ من بود
و چون روشن شدم
کِرمَکِ شب تاب در دل آفتاب سینه سپر داد
که من تاریکی را شکسته ام
ومن ابدیت را برهسته ی زمین ترانه خواندم
و ستارگان را ماه را و خورشید را بر انحنای جاده رسم کرده
گام بر وصال تو نهادم
با توشه ای از عشق در کوله بارِ خویش
از درزهای کفش کهنه کودکی سردی باران را
وقتی که از کنار نانوایی رد میشد
از نگاه ناتوان برای خرید
نان داغ
عشق را دیدم
که در چشمانش به مروارید شبیه تر بود
خدایا